pages

۱۳۹۰ دی ۱۶, جمعه

ن های حسرت


ردیف دونه‌‌های تسبیح دارن می رن بالا.
بالاتر
بالاتر
بالاترین دونه که وای میسته بقیه دونه‌ها هنوز اینرسی دارن و همین طور اوج می‌گیرن
یکی یکی تو هوا چرخ میزنن و وای میستن
آخرین دونه‌ها هم ترمز می‌زنن و شروع می‌کنن به سقوط
حالا جای دونه‌ها عوض شده. اونایی که قبل از همه داشتن بالا می‌رفتن میان پایین و بقیه رو هم دنبال خودشون می‌کشن.
دونه‌ها دارن از هم سبقت می‌گیرن تا زودتر از بقیه به مقصد برسن.
من دارم نظم دونه‌ها رو نگاه می‌کنم و قلبم تند تند میزنه.
معلم با اون چهره‌ی سرد و سفید ، با سبیل‌های سفید و خاکستری ترسناکش، مثل یه تابلوی عکس بی روح بی حرکت وایساده بود. دستش اما عکس نبود. ساکن نبود.
صدای خوردن دونه‌های تسبیح به سر کامیار رو هنوز دارم تو گوشم حس می‌کنم.
انگار هر دونه‌ی تسبیح بار سنگینی از نفرت و عقده تو خودش داشت که تو سر کامیار خالی می‌کرد. اما تموم نمی‌شد.
هر بار می‌رفتن بالا و تا به سر معلم می‌رسیدن وای میستادن و عقده‌های جدید رو بار می‌زدن تا به مقصد برسونن.
کامیار جلوی من نشسته بود و معلم پشتش بود.
کامیار صاف جلوشو نگاه می‌کرد. خیلی مغرورتر و با وقارتر از اون بود که برگرده عقب یا تکونی به خودش بده یا فرار کنه.
نمی‌دونم چند دقیقه فقط صدای تسبیح رو می‌شنیدیم که با شدت وحشتناکی تو سرش فرود میومد.
شاید ۱۰ سال.
معلم وقتی دید کامیار تکون نمی‌خوره چندتا سیلی محکم هم از پشت زد تو گوشش.
صدای نفس هم‌کلاسی‌ها نمی‌اومد.
وقتی سیر شد یا خسته، رفت پای تخته و ادامه داد ...

من از جام بلند نشدم.
نرفتم تا پای تخته.
دستمو نزدم به شونه‌ی معلم.
معلم بر نگشت.
دهنم خشک خشک بود.
گچ رو از دست معلم نگرفتم و ننداختمش زیر پام.
گچ رو لهش نکردم.
وسایلم رو بر نداشتم و نرفتم بیرون.

کامیار چند قطره اشک ریخت.