خبرهای اینجوری رو که میخونم، حالم واقعا بد میشه. مجموعهای از حسهای تنفر، خیانت، تاسف، دلشوره و خیلی چیزای دیگه پر میشه تو دلم.
بیشتر از یک سال از انتخابات گذشته و تو این مدت ظلمی نبوده که نشه به معترضین. تلویزیون رو واقعا لحظهای نمیشه تحمل کرد. از شنیدن اخبار رادیو تو تاکسی و اینور اونور حال آدم به هم میخوره. امروز نیم ساعت توی تاکسی بودم و به اجبار صدای رادیو رو از لابهلای صدای آیپاد میشنیدم. بحث معضل حقوق بشر در آمریکا بود!
دیگه از شنیدن کلمههایی مثل دشمن، ملت ایران، جمعی از دانشجویان و ... حالم به هم میخوره. نمیدونم آیا تو این کشور حتی حق داریم از حاکمانمون متنفر باشیم یا نه؟ هر چند اگه این تنفر تاثیری داشت تا الان حتما اوضاع عوض شده بود.
ما بدون اینکه جرمی مرتکب شده باشیم محکومیم.
محکومیم به اینکه شکنجه عصبی رو هر روز تحمل کنیم.
محکومیم به اینکه حملههای خشممون رو با سکوت خاموش کنیم.
محکومیم به اینکه تو دورهای زندگی کنیم که موجودات تهی مغز و فاسد به ما ریاست کنند.
محکومیم به اینکه آدمهای پست ما رو تحقیر کنن و نتونیم چیزی بگیم.
ما محکومیم به اینکه هر روز اخبار ظلمهایی رو که به انسانهای بیگناه میشه بشنویم. که دروغ رو هر روز مثل زهر بالا بکشیم.
محکومیم به اینکه وزنههای سنگین نفرت رو هر روز با خودمون از خونه به دانشگاه و محل کار و خیابون و دوباره خونه بکشیم.
محکومیم به این که جلوی ذهنمون رو بگیریم که بتونیم تو این محیط سرتاپا عقبموندگی ادامه بدیم. محکومیم به این که با حسرت و آرزو در مورد حس آزادی حرف بزنیم بدون اینکه بتونیم یه لحظه تجربهاش کنیم.
محکومیم به اینکه شکنجه عصبی رو هر روز تحمل کنیم.
محکومیم به اینکه حملههای خشممون رو با سکوت خاموش کنیم.
محکومیم به اینکه تو دورهای زندگی کنیم که موجودات تهی مغز و فاسد به ما ریاست کنند.
محکومیم به اینکه آدمهای پست ما رو تحقیر کنن و نتونیم چیزی بگیم.
ما محکومیم به اینکه هر روز اخبار ظلمهایی رو که به انسانهای بیگناه میشه بشنویم. که دروغ رو هر روز مثل زهر بالا بکشیم.
محکومیم به اینکه وزنههای سنگین نفرت رو هر روز با خودمون از خونه به دانشگاه و محل کار و خیابون و دوباره خونه بکشیم.
محکومیم به این که جلوی ذهنمون رو بگیریم که بتونیم تو این محیط سرتاپا عقبموندگی ادامه بدیم. محکومیم به این که با حسرت و آرزو در مورد حس آزادی حرف بزنیم بدون اینکه بتونیم یه لحظه تجربهاش کنیم.
وقتی اینجور حسها رو دارم دوست دارم یه جوری میتونستم صدامو به زندانیهای سبز برسونم که بدونن که ما هم با اونا زندانی هستیم. ما محکومیم. ولی تلخی این محکومیت کمتر از تسلیم شدن جلوی زور و دروغ و ریا ست. دوست دارم بدونن که خوندن یک جمله از حرفهاشون شاید تنها لحظات شیرینی باشه که تو یه روز داریم. دوست دارم بدونن که هر چقدر هم بگن که دورهی قهرمان پروری و قهرمان مداری گذشته، اونا قهرمانهای ما هستن. و هر روز که بیشتر تو زندان میمونن و شکنجه میشن بزرگتر از قبل میشن. اونقدر بزرگ که بازجوها و دادستان و میله و انفرادی جلوشون زانو میزنن و تعظیم میکنن.